part ❹❾🦭👩‍🦯

وئول « پیداش نکردی؟
جیهوپ « مگه کجاست؟
وئول « داره عر میزنه میگه زشت شدم
یونگی « تقریبا کل اتاق رو زیر و رو کردیم ولی خبری از بورام نبود... صندلی میز تحریر رو برداشتم و روش نشستم.... خدایا یعنی اینقدر فاجعه شدی بورام؟ بیا بیرون ببینم بچه
جیهوپ « وئول واقعا زشت شده؟
وئول « -_- اوکی من مکاپم خوب نبوده اما لباسی که یونگی براش طراحی کرده واقعا محشره... نمیدونم چشه... میای بیرون یا برم دمپایی ابریم رو بیارم
یونگی « هوی هوی آرامش خواهرم... حس میکنم مادر زنمی وئول
وئول « *پوکر... خدایاااا
یونگی « عروسکم... بیا بیرون... مگه خودت نبودی که میگفتی آدم وقتی یکی رو دوست داشته باشه هر جور که باشه براش زیباترین پدیده دنیاست
بورام « اگه خوشت نیومد چی؟
یونگی « تو بیا بیرون اگه مشکلی داشت بهت میگم.... هوم؟
بورام « قول؟
یونگی « قول....
_ کمی بعد کمد بزرگ گوشه اتاق باز شد و بورام در حالی که سعی میکردم دامن بلند لباسش رو از توی کمد در بیاره اومد بیرون.... یونگی متحیر از روی صندلی بلند شد و سر تا پای دخترک رو از نظر گذروند... وئول نه تنها خودش شبیه فرشته ها شده بود... بورام رو هم شبیه الهه زیبایی کرده بود
بورام « عصبی دامنم رو از کمد بیرون کشیدم ... اما همین که سرم رو بلند کردم و یونگی رو دیدم دستام شل شد و ماتم برد.... ی... یونگی؟ موهاش ترکیب رنگی از طلایی و قهوه ای روشن بود که رنگ خاصی رو به وجود میورد.... کت و شلوار خاکستری رنگش بدجور بهش میومد... نزدیکش شدم و دستی روی پاپینون قرمز لباسش کشیدم.... حس میکنم از افسانه ها اومدی بیرون.... چرا اینقدر خوشگلی؟ جناب مین میدونی قلبم به خاطر حرکات تو تند تند میزنه؟ نمیتونمتتتت...
_جیهوپ و وئول با دیدن شرایط تصمیم گرفتن یونگی و بورام رو تنها بزارن... یونگی با شنیدن حرفهای دخترک اونو به سمت آینه برگردوند و دستاش رو دور کمر ضریف دخترک حلقه کرد....
بورام « نکن... ببین چقدر زشت شدم... الان خوبه تو از من قشنگ تر شدی؟؟؟؟ خیلی بدی یون یون
یونگی « دقیقا چیکار نکنم؟ و اینکه بهتره چشماتو باز کنی عروسک! آینه رو نگاه کن... چی میبینی؟
بورام « از پشت سر بغلم نکن ، قلبم میاد تو دهنم..بی جنبه بازی در میارم... بعد دیگه نمیشه جمعش کرد.. و اما آینه! یه دختر زشت که یه پرنس جنتلمن بغلش کرده
یونگی « شماره چشمت چنده هانی؟
بورام « عه یونگیییییی
یونگی « خب بزار بگم چی میبینم.... یه شاهزاده خانم زیبا که قدر خودشو نمیدونه و هی میگه زشته... الانم پرنسش اومده پرنسسش رو ببره.... دفعه آخرت باشه میگی زشتم هاااا...
_بوسه های ریز یونگی دخترک رو دیوونه میکرد و یونگی همینو میخواست... معتقد بود اعتماد به نفس بورام زیر خط فقر بود! خیلی کار داشت تا دخترکش رو بزرگ کنه....
بورام « دروغ که نمیگی شاهزاده
دیدگاه ها (۱۰۰)

پارت هشت🐨🍂

پارت نهم🐨🍂

part ❹❽🦭👩‍🦯

•• 💙🦋☁️تو همانی که خانه‌ام را پُراز رنگ می‌كنی؛پُراز عطر زند...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟐عشق مافیاصبح ساعت 10ویو جونگ کوک از تخت اومدم بیرون وا...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟑عشق مافیاویو جونگ کوک از خونه اومدم بیرون رفتم به کافه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط